ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۳ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

نمیدونم چرا آهنگ " همه اون روزا " ی رضا صادقی همش منو یاد تو میندازه فائزه ...
دلم برات تنگ شده 
که تا صبح تو اتاقت بیدار بمونم حرف بزنم حرف بزنم حرف بزنم خسته ام نشم 

دلش میخواهد حرف بزند اما هیچ حرفی ندارد

با هیچکس 

انگار از داخل خالی شده

هیچ موضوعی برایش جذابیت بحث ندارد

انگار هیچ چیزی نیست 

هیچ چیزی مهم نیست 

نمیداند کی و چگونه این بلا سرش امد اما هیچ حرفی برای هیچکس ندارد عین آدمی که نه میشنود نه حرف میزند فقط میتواند ببیند ، بی تفاوت ...

همیشه با خودش تکرار میکرد حرف هایی که کسی منتظر شنیدنشان نیست نباید زده شوند 

و هر بار مطمئن تر میشد به روابط همواره یک طرفه اش 

بحث این است که اگر کمرنگ میشد کم کم محو میشد گویی هرگز وجود نداشته هرگز 




قرار گذاشتم 

حالا که آدم های اطرافم من را نمیخواهند اصراری نیست نه صدایم شنیده خواهد شد و نه منی دیگر برایشان باقی خواهد ماند 

مدتهاست کسی یادی از من نکرده و من خودم را تنها در این مقصر میدانم که این روابط یک طرفه را با حضور هراز چندگاهیم به شکل های مختلف ادامه دادم درحالی که طرف مقابلی در انتظار حضور من نبود 


اما حالا دیگر با اطمینان باور میکنم ، همه چیز را ..

زندگی ام هر صبح، با صبح بخیر هایی که تو نمی گویی شروع می شود؛ با دوستت دارم هایی که نمی گویی ادامه پیدا می کند.

صبحی که با سکوت شروع شود، مثل این است که دریا بروی، و هنوز روی ساحل شنی و نرمش قدم نگذاشته، غرق شوی... غرق.