ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۱۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

به بوف کور کز کرده در تن من 

  • ۰ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۱۶

فکرکردن اصولا چیز خوبیه که خیلیا نمیکنن

  • ۰ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۱۶

بچه ها؟

بیاید حرف بزنیم 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۲۷

شب تولد بیست سالگی دل گرفتگی دارد

گوشه اتاقم کز میکنم و عمیقا به این فکر میکنم چقدر از من دور شد آن تارای قصه 

و از ذهنم عبور میکند از ذهن چند نفر که روزی دوستم داشتند رفتم و از قلب چند نفر بار رفتن بستم 

به روز های بدون تفاوت و موهای حالت دار نداشته ام فکر میکنم 

و هر چه عمیقا دنبال تفاوت بین فردا با امروز و پس فردا میگردم هیچ چیز جز دل گرفتگی و دلتنگی پیدا نمیشود 

دخترآینه با دخترک قصه ای که همیشه ازآنها نوشتم حقیقتا باهم فرق میکنند 

و من نقش دخترکی به ظاهر بی احساس که مشغول سرکوب احساسات عمیقش است را در تئاتر زندگیم پذیرفتم و هرروز دنبال نمایشنامه متفاوتی برای نوشتن هستم وسط صحنه ای که چند دقیقه قبلش یک پسر میان اجرایم بلند گفت تو یک اغراق بزرگی و من همه دیالوگ ها و اکت هایم را فراموش کردم و خیره دنبال آن صدا میگردم تا فقط بدون پلک زدن نگاهش کنم و نگاهش کنم و نگاهش کنم

روز های بیست سالگی تمام شد و من حالا نزدیک ترم به خودم و دورتر از بقیه 

باورم شد

...

حس یک فراموش شده را دارم 

یا بچه ای که پس از افتادن بمب در شهرشان در کمد خانه زنده مانده و حالا سکوت پس از حمله را به یاداوری خاطراتش در جاهایی که چشم می اندازد نشسته 


تارای وجود من بیست سال گذشت ...

  • ۰ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۱

یه سریاام هستن جای اینکه مغزشون و قلبشون پر باشه فقط کمرشون پره

  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۰۹

تورو با خطای ساده میکشم  درست شبیه خودم درست شبیه دنیام 

کرما سیبو ول نمیکنن برن  منم که کرمارو نمیخورم 

دیگه پیر شدیم کنار هم 

یادمه چشمات آبی بودن یه روز  امیدوارم آبی باشن هنوز

زمان همه چی رو عوض کرده 

اون چمنزاری که ترکش کردی حالا یه حجم خالی و سرده 

اون همه روزا و شادی اون رنگایی که یادش دادی  همه رو فراموش کرده 

دیگه عادت کردم به این تنهایی به یه آسمون بدون پرنده هایی که میرن با تو ...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۱۳