ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

گذر عمر لب جوی

سه شنبه, ۶ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۳۱ ب.ظ

این روز ها دلم خوشه به دو روزی دو ساعت دیدنش به اون کف چمن نشستنا

دیشب یه گربه کوچولو اومد بغلم یهو 

خیلی عجیب بود اروم اومد نشست بغلمو ازم جدا نمیشد وقتی داشتیم میرفتیم 

واقعا حس عجیبی بود 

 

اونم به خونوادش گفت 

الان اروم ترم 

استرس چیزیو ندارم 

فقط به فکر باباجونم 

به فکر چشم بابا 

و کمر اون 

سونو خودم اصلا مهم نیست 

 

الان دیگه خیلی خیلی راحت تر از قبلم

ذهنم آزاده ...

 

  • ۰۲/۰۴/۰۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">