گمون نمیکنم تا به حال از واژه داماد استفاده کرده باشم
اینجا همیشه از مهمترین اتفاق های زندگی ام نوشته ام
هر بار که به بودنش فکر میکنم بغضم میگیرد
حسی شبیه به بودن در کنار ساحل رویا ها
نشستن روبروی خیالبافی هایم بارها با خودم فکر کرده ام واقعیت با خیال مرزی برای جدایی داشته یا نه
نکند خوابم
نکند در توهم یک اتفاق عجیبو غریبم
اما با لمس کردنش واقعیت تمام جانم را گرفته
شبیه دوست داشتنش
این حجم بزرگ غیر قابل کنترل از احساسات وجودم
وای لعنتی حتی کلمه پیدا نمیکنم راجبش بنویسم
دارم نمیتونم دیگه
فقط اینکه به مامان گفتم
یه مدت دیگه ام به بابا میگم گمونم
میخوام فردا به مامان نشونش بدم تا باهم آشنا بشن
باباجون حالش خوب نیس
بابا میخواد عمل کنه
و اون ...
اون آخر این ماه عمل داره
نمیدونم با این حجم از اتفاق های مختلفو جورواجور دقیقا باید چیکار کنم
احساس خستگی و دلتنگی میکنم
گاهی نفس تنگی و سردرد شدید
نشستم و به هرچیزی که ممکنه فکر میکنم
اما یه خیال راحتی عجیب غریبی تو وجودمه
استرس ندارم
نگران نیستم
انگار که میدونم قراره چه اتفاقی بیفته
لوکیشن فردا رو تقریبا انتخاب کردم
و برام تجربه عجیب و تازه ایع
راستش ..
بی صبرانه منتظر فردام
مامانم قراره دامادشو ببینه:)
- ۰۲/۰۴/۰۲
این روزا یادت باشه سهم خوشبختیت رو به نیازمندا بدی
و شکر نعمت بزرگی که خدا بهت داده رو به جا بیاری