ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

پناه

شنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۰۸ ب.ظ

من هر بار که خیلی دلم میگیره اونقدری که توی دفترمم نمیتونم بنویسم به فیلم ها و عکس های کهکشان نگاه میکنم 

به این فکر میکنم که ما خیلی کوچولوتر و به مراتب بی اهمیت تر ازونی هستیم که دلمون تو این مدت کوتاهی که فرصت زندگی داریم بگیره 

دارم به این فکر میکنم که هربار که بهش فکر میکنم میبینم ما یه هستی کوچیک تو یه نیستی بزرگیم 

اما من صبورترم ...

من صبورم 

صبور ...

برای دلم ...

اشکال نداره اگه برای کسی اهمیت ندارم چون اصلشم همینه 

چون واقعیت همینه 

چیزی جز این بودنه که عجیبه 

من چشم هام رو میبندم و به خودم پناه میبرم 

  • ۰۲/۰۱/۱۹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">