امشب شب مهتابه
او را یکی از پست هایی که در رابطه با اتفاقی که برایم افتاده بود نوشته بودم پیدا کردم
نمیدانم هنوز من را میخواند یا نه
اولین چیزی که برایم نوشت این بود که اگر خواستم در رابطه با تجربه تلخم برایش بنویسم با او صحبت کنم
من آن موقع هنوز جراتش را پیدا نکرده بودم
میترسیدم
از چه نمیدانم
فقط حرف نمیزدم
گریه میکردم
انگار توانایی انجام کار نداشته باشم
انگار که ...
خشکم زده باشد
راستش اصلا انتظارش را نداشتم
از دل بیان مبهم یک تجربه تلخ دوستی چند ساله ای شروع به جوانه زدن بکند
حالا اما
خوشحالم ...
بزرگ شدنش
رشدش
تجربه هایش
بودنش
توانایی هایش
خنده هایش
زیبایی هایش
پخته بودن هایش
او برای من یک تارای کوچکتر بچد که من از دل آینده در زمان سفر کرده بودم و قرار بود همدمش باشم
نداشته اش
من هیچوقت حامی و پشتیبان نداشته ام
همیشه
همه کارها
همه مشکلات
و همه اتفاقات را خودم به جان خریدم
و خودم انجام دادم
و خودم ...
خودم ...
این خودم را سفت در آغوش میکشم
و خوشحالم بابت تمتم نداشته های بقیه بودنش حتی اگر بارها خسته شده
بارها بریده
و بارها ...
گاهی ...
چقدر زمان دیر میگذرد
چقدر آهسته میگذرد
من دلتنگ او هستم
دلتنگ آغوشش
حمایتش
دلتنگ لمس سرانگشتانش روی تن عریانم
اصلا دلتنگ معشوقه بودن
دلتنگ شنیدن نفس های آرامش
مژه هایش
لب هایش
دلم برای عاشقانه ها و بی پروایی هایی شبیه به عشق فروغ به معشوفه اش تنگ شده
دلم برای زندگی کردن
یک زندگی معمولی داشتن هم تنگ شده
از فردا همه چیز روتین مرتب تری به خودش میگیرد
:)
- ۰۲/۰۱/۱۸