ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

اولین ها به یاد ماندنی عند !

چهارشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۲، ۰۸:۵۰ ق.ظ

اون روز یه عالمه از اتفاقارو نوشتمو نمیدونم چطوری یهو همش پاک شدو ازونجایی که نوشتنم حتما باید همون لحظه اتفاق بیفته و بعدش هر کاری کنم دیگه اونی که میخوام نمیشه بیخیالش شدم 

شیفتام عید اورژانسه 

من پامو گذاشتم تو اورژانس یهو یه ارست قلبی تنفسی سیانوز شده آوردن خودتون دیگه سرچ کنید حال ندارم بنویسم ینی چی پریودم پرییییووود 

اره خلاصه 

آقا اینو برداشتن آوردن در حالی که من حتی نمیدونستم اتاق cpr کجا هس ! 

در حالی که من خیلی ریلکس مث یه نیروی الرت رفتار میکردم که انگار یه عالمه ساله اونجاس گفتم بهترین کار چیه ؟ 

ماساژو دس بگیرم 

که بعد دیگه دو تا هرکول آی سیوکار لعنتیمون اومدنو همونم دس گرفتنو 

منم دیگه رفتم آمبو ر بگیرم که بچه های بیهوشی اومدن اون ر دس گرفتن 

کلا حس میکردم خدا با من یاره نمیخواد دهنم همین اول سرویس ش میخواد همون به مرور زمان سرویس ش 

حالا من دوران دانشجوییمم اورژانس انصافا بیشترین اتفاقات هیجان دار ناکش رخ دادن گرف 

آما 

اونجا من دانشجویی بیش نبودم 

اینجا خیلی الرت به داستان برخورد کردم 

خلاثه ! اره با همین ۳ 

آقا ما رفتیم یهو هفتاد تا ویزیت خوردیم هی سرم هی سرم و من دیگه داشتم بالا میاوردم از گرفتن رگ 

خودمم دیروزش داشتم میمردم 

بعد هی همزاد پنداری میکردم باهاشون که بیبین بلاسوخته من زنده ام که نمیتونستم تکون بخورم تو که خودت پاشدی اومدی 

آقا من مسمومم شده بودم ناهار لب نزدم فقط چایی 

باز گذشت سه تا بستری داشتیمو ازین مسخره بازیا 

هی برو بخش بیا پایینا 

لحظه سال تحویلمم که من یه دلشوره افتاد به جونم

بعدم که هیچ دختری دورم نبود همه پسر بودن 

کسی کلا منو بغل نکرد نبوسید 

و اولین سالی بود که پیش مامی و ددی نبودم 

بعدم که همه پراکنده شدن رنگ بزنن به ایده آلاشون به ننه باباشون 

که خب من نیز ایضا 

تا سه سه منو فرستادن اتاق اعصاب روان بخوابم 

سرد بود بعد پشمام ریخته بود واقعا 

حس میکردم چقدر سخته کار تو روان ! 

أره دیگه 

یه عالمه اتفاق دیگه ام هس که باید بیام تعریف کنم 

حالا در جریانم به ور کسی ام نیستا! 

خلاصه ایجور ! 

 

 

  • ۰۲/۰۱/۰۲

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">