مفهومی به عنوان مرگ و تمام شدن
يكشنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۱، ۰۷:۱۷ ب.ظ
تو مسیر برگشتم به خونه یه قسمتی رو پیاده میومدم یه پیرمردی که بساط داشت کنار خیابون و مینشست یه گوشه و یه پتوی کوچولو میکشید رو پاش
چند روز پیش یه پسر کمسنوسال دیدم دقیقا نشسته بود سر جاش و همون پتو رو گذاشته بود رو پاش چشماش خیلی شبیه پیرمرده بود
امروز که بعد سه تا شیفت شب پشت سر هم از شدت خستگی داشتم به زور خودمو میکشوندم تا خونه دیدم عکسشو زدن همونجایی که مینشست همیشه
شادروان ..
نمیدونم ولی انگار یهو دلم مچاله شد
من هر روز هرربار چندین ماه اون آدمو دیدم
نگاهش
سکوتش
نمیدونم
حس عجیبی بود
شاید مرگ مفهومی بوده که هیچوقت نتونستم برای خودم عادیش کنم
از همون روز اول کاراموزیم که مریضم کد خورد
تا شاید همین اتفاق های تلخ هرروز
- ۰۱/۱۱/۱۶