ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

آدم احمق

پنجشنبه, ۱ دی ۱۴۰۱، ۰۷:۵۷ ب.ظ

من آدم احمقی هستم 

چون تایم زیادی از زندگیم رو صرف محبت به دیگران کردم 

من آدم احمقی هستم چون فکر میکردم آدمها راست میگویند 

من آدم احمقی هستم چون باور کردم قبول کردم و اجازه دادم وابسته و در واقع دلبسته بشوم 

چون حتی یک کبوتر مرده در مسیر پیاده رو هم میتوانست اشکم را در بیاورد 

من آدم احمقی هستم چون 

بار ها پس زده شدم اما باز امیدم را از دست ندادم 

گفتم شاید اینبار برخلاف بارهای قبل شد 

شاید اینبار محبت چیزی شد میان من و آدمها

اینجا جای امنی برای من بود 

بود ..

نمیدانم چرا به جرات این روز ها بیشتر از فعل ماضی استفاده میکنم 

دارم به خودکشی فکر میکنم 

دقیقا با همین حجم از محبت جا مانده در دلم عمیقا دارم به خود کشی فکر میکنم 

به اساسش فعلا نه به چگونگی انجامش 

چون احتمالا مثل همیشه که در همه کار ها لجباز بودم 

لجبازی ام 

اطلاعات به دست آمده از رشته تحصیلی ام 

و دسترسی آسانم به انواع و اقسام داروهای های آلرت کار چندان سختی نباشد 

یعنی اصلا سخت نیست 

شدنش که نزدیک به صد 

فقط مانده این همه محبت جا شده در قلبم را خاک کنم 

همین 

سنگینی همین ها نمیگذارد 

اصلا تابحال شنیده بودیت که کسی زیر این حجم آوار از محبت عقده شده در دلش نتواند کاری کند 

آخ ..

راستی پسرک دم مترو چه ؟ 

دیگر کسی شکلات شب یلدای تنهایش را تنها برای دیدن لبخندش به او نمیدهد 

نمیدهد دیگر 

چون از من فقط یک نسخه بود 

احتمالا من برایش دخترک شکلاتی هستم 

من را همیشه با ماسک دیدع 

یک بار بدون روسری با موهای بسته 

یک بار با کلاه 

احتمالا یک مدت دیگر من را حتی به خاطر نیاورد 

ذوق چشمانم اما هرگز از خاطرش نخواهد رفت 

احتمالا برایش شبیه لحظه ای باشم که بگوید من این لحظه را قبلا دیده ام 

مثل تمام این لحظه ها که من خواب دیده بودم و به خاطر نمی آوردم 

من 

از 

زندگی 

همه 

رفتم 

تقریبا فقط سه نفر هستند که از حالم خبر دارند 

واقعی 

البته مبهم 

نمیدانند 

نمیدانم 

آخ همه امید مامان بودن سخت ترین قسمت ماجراست 

من دیگر هیچ چیز هیچکس نیستم 

لابد 

به گمانم 

این مدت آنقدر گریه کردم که هرروز صبح چشم های پف کرده ام با سوزش و به زور باز شد 

اینها را هم اینجا نمینویسم که بگویم چند سال دیگر می آیم میبینم چقدر قوی بوده ام و ازین کسشر ها 

نه اصلا 

من هیچ کدام ازین سالهای لعنتی هیچ کدام از نوشته هایم را دو بار نخوانده ام 

ماهی هستم

و تمام تلاشم استمرارم در رها کردن و رفتنو نیستونابود شدن بوده 

  • ۰۱/۱۰/۰۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">