و پر بکشی و بری
من الان اونجای قصه ام که آدم متزلزله
بین همه چی مونده
موندن که نه
اینکه مثلا از همه چی دل کندی نمیدونی ارزششو داشته یا نه
اینکه مثلا خیالت راحت نیست
اینکه یه چیزی شبیه دلهره
شبیه استرس تو دلته
اینکه یه جای کار انگار میلنگه
هنوز خیالت راحت نشده باشه
من خودمو اینجوری قانع میکنم که خب اوکی من که اون آدمی بودم که میموند چی میشد
هیچی
اتفاق خاصی نمیفتاد
کلا بشر موجود عجیبیست
اینطوریه که دلم میخواد یه کاری انجام بدم
یه اتفاقی بیفته
یه چیزی پیش بره
ولی انگار نمیشه
انگار یه چیزی جلوتو گرفته
از یه جایی به بعد آدم دلشوره میگیره
نمیدونم
شاید بخاطر اینه که دلم تنگ شده
شاید بخاطر اینه که آدم هوس میکنه راحت تر باشه
شاید بخاطر همه ایناست
ولی خب یه روزی یه جایی بالاخره باید این اتفاق میفتاد
بالاخره باید مستقل بشی
سختی بکشی
بالاخره باید جون بکنی
بالاخره باید رو پای خودت وایسی با وجود تمااام اتفاق های عجسب و غریب و سخت و آسون
باید دووم بیاری
باید توانایی اینو داشته باشی از پس خودت بربیای
باید بتونی زندگیتو جمو جور کنی
باید بالاخره یه جایی دل بکنی از همه چی و پر بکشیو بری
- ۰۱/۰۴/۲۹