زنده به گور
این مدت؟
هزار تا اتفاق ریزو درشت افتاد
ازینکه بشینم غر بزنم خستم
تکرار قضایا
دستوپنجه نرم کردن با اتفاقاب تکراری
با ادما
با اتفاقا
با جریانا
گاهی با خودم فکر میکنم مگه چقدر توانایی دارم
مگه چقدر انرژی دارم بذارم
زندگی چرا انقدر داره سخت میگذره
چرا داره انقدر خستم میکنه که جسمی نشونش بدم
آخ که چقدر دلم میخواد تنها و مستقل زندگی کنم
به دور از تک تک آدمای زندگیمو غریبه ها و همه
سرم درد میکنه
توانایی هندل کردن همه چیو از دست دادم
جسمی پوکیدم
روحی متلاشی شدم
و حس میکنم عملا هر تیکه از وجودم رو به زور دارم پشت سرم میکشونم
واپاشیدم
حوصله ناز کشیدن ندارم
حساس شدم
حوصله جمو جور کردن ذهنمو ندارم
حوصله آدما و کسشراشون
این یه هفته آخر برام اندازه چند سال چند دهه حتی چندین قرن میگذره .
حس میکنم چیزی به خاطر نمیارم
حس میکنم سالهاست دور افتادم
حس میکنم یه دنیا دورم
یه کهکسون فراموش شدم
وای سنگینی یه شهاب سنگ بزرگ رو تو سرم حس میکنم
حالم داره بهم میخوره و این همه مرخرفاتو بالا نمیارم
کاش دنیا جای بهتری بود
کاش دلتنگیا واقعی بود
هیچیو نمیتونم حس کنم
هیچیو نمیتونم باور کنم
قرار نبود ۲۴ سالگیم انقدر دیگه دارک باشه
قرار نبود انقدر عصبی بشم
دلم اون تارای ارومو مهربونو میخواد که از پس همه چی برمیومد
حتی سختیای دوستاش
دلم تنگ شده براش ولی دلتنگیشو حی نمیکنم تو وجودم
هوووف
- ۰۱/۰۲/۳۰