ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

سفرنامه

يكشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۱۶ ق.ظ

پکیجی از سی تیر و کباب ترکی و آتشکده و کنیسه و کلیسا وموزه سینما و کافه نادری و غذا دادن به گربه هاشو بستنی سنتیش با مربای آلبالو و میدون ولیعصرو کتابفروشی فرهنگو بلوار کشاورزو انقلاب گردیمون تا دقیقا نیمه شبو :) کافه باراکاو تولد دوستمو و هات چاکلت وپنکیک کلاسیکشو تاب چوبی خوشگل و حوض و آبنما و هندونه تو آبشو موزه زمان و اون ساعتای دلبرش و عمارتشو حوض قشنگشو سعدآباد پیاده تاتجریششو و باغ فردوس وپنینی بیفشو و ایران مال واون شهر کتاب عشقشو اون قسمت دیزاین شهری بی نظیرش و چیکن تگزاس (اینجا ریدم به اون دختره پرروی گستاخ بی شِ عور که فک کرده کیه حالا که برا من تعیین تکلیف کنه عنمغز!) واونجایی که کنار آبنماش شالمو دراوردم و باد لابلای موهام میرفت و کافه اتفاق واسموتی تابستونه و اجرای مهرداد عزیزدلم و دوباره اشکام و نمایشگاه کتاب و دیدن کاملا اتفاقی دوستم تو اون همه شلوغی در حالی که اصن قرار نبود اون ساعت من اونجا باشم و دوردنیاش و جنگلش و تأتر بک تو بلک وسجاد آخ از سجاد افشاریان و تأتر شهرو انقلاب گشنگمو کافه وی و پیتزا و لیمونادشو شیرینی فرانسه و تارت سیبشو نصف دیگه نمایشگاه کتاب با کتابای اورجینال نرسینگشو دوستم که ۱۷ سال از اول ابتداییم دارمشو بش میگم چرا دس از سر من بر نمیداری هر جا میرم میای همونجا :))(جا داره بگم ما از اول ابتدایی تا اخر دبیرستان نه تنها هم مدرسه ای بودیم بلکه هم کلاسی هم بودیم تازه وردل همم مینشستیم ) و هتل اسپیناس و کنسرت محسنش که دیگه انقدر هوار کردم صدام درنمیومد نفسم میگرفت و امروز که لالا و پالادیوم ایز کامینگن رو با کلی عشق از اعماق وجودم  به خودم تقدیم کردم و حقیقتا دلم بعد دو سال کوید که با دو تا ماسک n95 و جراحی و عینک و شیلد لانگ شیفت بودم و ترس ازین بیماری تخمی رخنه کرده بود تو تک تک سلولای خاکستری مغزمون و شهر مث شهر مرده ها شده بود وا شد 

حالا میتونم با خیال راحت تری به شیراز فکر کنم :)) 

از کارورزی هامم فقط بهداشت مونده که جون حقیقتا تموم میشه و خلاص ! 

باور نمیشه بعد این همه اذیتی که مدیر گروه و ناظر پارانویدیمون که من بهش میگم عن تیلیت! و هدنرسا و کادر هر بخش باهامون داشتن تموم شد

و اینکه حکایت همچنان باقیست

  • ۰۱/۰۲/۲۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">