ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

دردودل حاصل از سرزنش

جمعه, ۱۷ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۰۷ ب.ظ

شاید باورتون نشه اما الآن که در آستانه اتمام تحصیلاتم هستم 

پدربزرگم دقیقا همین امروز بهم گفت درستو بخون پزشکی قبول بشی 

گفت منو سربلند کن الان روم نمیشه سرمو بلند کنم 

من دلم گرفت نه ازینکه چرا سال اول آزاد نزدم بلکه پزشکیو لااقل پولکی بیارم 

دلم ازین گرفت که چرا هنوز که هنوزه فکر میکنه پزشکی ینی سربلندی 

من بهش نگفتم اصن هدف و اولویت زندگیم چیز دیگه ایه 

چون انتظاری ندارم درکی از تفاوت نسلمون و خواسته ها و نیاز های من داشته باشه 

من انتطار ندارم وقتی میگم برای ازدواج آماده نیستم و خواستگاری که از فامیلاشه و منو اصن ندیده رد کنم بپذیره پول و خونه و ماشین و شغل طرف اصن برام مهم نیست وقتی شرایط روحیشو ندارم 

ولی یه چیزی موند تو دلم که بهش بگم

من از ترم سه شروع به کار کردم و دقیقا مرتبط با رشته تحصیلیم بود استقلالی که با پزشکی هرگز نداشتمش 

و این استقلال مهم ترین و شیرین ترین تجربه زندگیم بود 

من با رشتم چیزاییو تجربه کردم که شک ندارم با غرور پزشکی قبول شدنم هیچ درکی نمیتونستم ازش داشته باشم 

اره منم سالها ضربه روحی بدی خوردم از داشتن توانایی و نداشتن شرایطی که منو به مسیر دیگه ای برد 

منم بارها زیر سرزنش خودمو اطرافیانم له شدم سر اون همه باری که گفتن تو باهوش بودی چت شد 

تو میتونستی چرا نشد 

چی شد 

چه مرگت شد 

و من جوابشو تو قلبم نگه داشتم که شما هیچکدومتون نبودید ببینید من چطور شبارو تا صب ضجه زدمو دم نزدمو صبش فقط دختر تو ایینه از تحمل اون همه آوار رو سینم خبر داشت اما کنترلش دست من نبود 

من خیلی سعی کردم دووم بیارم 

من خیلی شبا تو خوابگاه دانشگاه اشک ریختم تا قوی بشم 

کسی هنوز نفهمید من چرا ترم یک تو محوطه دانشکده طوری یهو زدم زیر گریه که همه فکر کردن خبر مرگ کسیو بهم دادن 

من خیلی مدت با خودم کلنجار رفتم که چرا چی شد چه مرگم بود 

میدونستم 

اما دست من نبود ...

گذشت 

الان میفهمم 

بعد اون همه اتفاق این بهترین مسیر برای من بود 

مسیری که باید رقم میخورد و نباید جلوش وامیستادم 

این سرنوشت باید رقم میخورد و خورد 

الان ذره ای بابت چیزی که هستم سرافکنده نیستم 

بارها استادام بارها خونوادم 

بارها حتی خودم به خودم گفتم کاش برگردم 

کاش طور دیگه ای رقم بخوره 

اونبار سر سرعتم تو حل سوالای مسئله دار بهترین استادم تو دانشگاه  گفت تو مال ریاضی بودی چرا فرستادنت تجربی اخه

اما نشونه ها 

نشونه ها بارها بهم گفت نه 

درست اومدی 

همینه مسیرت 

همینه تغییری که میخوای 

 

 

  • ۰۰/۱۰/۱۷

نظرات (۳)

  • مهدی ­­­­
  • خوشحالم برات! بنظر میاد میدونی داری چی کار میکنی و همین کافیه بنظرم.

    پاسخ:
    :) 
  • اسماعیل غنی زاده
  • چه خوب که مسیرت رو پیدا کردی :)

    پاسخ:
    :) 

    بیب عمیقا میفهممت:|

    پاسخ:
    پنج سال پیشِ من :) 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">