و نشد ..
کنکوری که بودم یک بار اردیبهشت برای نمایشگاه کتاب بچه های بیان یک دورهمی گذاشتند که باهم بروند و یک روزی را باهم بگذرانند
یادم هست هرچه اصرار کردم بخاطر کنکوری بودنم نگذاشتند
آنقدرها هم مثل الان کله خر نبودم که همه چیز را ول کنم و فقط روی تجربه کردن تمرکز کنم و جم کنم و بیایم تهران و برای همیشه یک خاطره دلنشین از نمایشگاهِ جان و دوست شدن با بچه های بی شیله پیله بیان به وجود بیارم
دقیقا یادم هست بابا گفت دانشجو که شدی برو هر سال هم برو
گذشت من دانشجو هم شدم اما نه دیگر نمایشگاهی بود نه بچه های بیانی
دلم گرفت
انگار بزرگ شدن دلگرفتگی مزمن باشد
امروز امتحان هایم تمام شد
اما من هنوز هم دلتنگ جمعی هستم که نه میانشان بودم نه من را میشناختند نه دیدند اما هنوز حس حسرتی که در دلم ماند در لحظه های خواندن پست های ذوق کردنشان از دیدن هم را خوب بخاطر دارم
حسرت اینکه من هم میتوانستم چند خطی از نوشته های کسی باشم
و نشد ...
- ۹۹/۱۲/۰۲