# هجرت
دیشب خواب عجیبی دیدم
طولانی بود
مسیری را میرفتیم و ادم های ترسناکی شبیه زامبی به جان مردم افتاده بودند
یک نفرشان هم مرا گرفته بود و اسلحه را سمتم گرفته بود و تهدید میکرد میزند اگر برای نجاتم به سمتم بیایند
نزد ...
اما مرگ تا تا عمق جانم داشتم حس میکردم
بعد راهی مسیری شدیم عجیب و شلوغ از خانه ای میگذشتیم متروکه که آوار میشد و من ظرف قدیمی گرتنبهایی در آغوش داشتم که با همه وجودم مراقب بودم اسیبی نبیند
بعد دیدم سگمان را گرفتند و سرش را بریدند و خون همه جا گرفت
نمیفهمم
این همه ترس در خود اگاه و ناخوداگاهم را نمیدانم
این حجم از فشار روانی ناامنی و بی امنیتی رسوب شده در جانم را دیگر تاب و توان نیست
راستی امروز برای اولین بار در زندگیم دلم میخواست عروس یک داماد شوم
با لباس عروسی کوتاه و کتانی سفید و گل های ریز سرخ آبی لابلای موهای باز موجدارم و تجربه نگاهی که انتظار شوق و برق چشمانم را میکشد
- ۹۹/۱۰/۲۶