خشم نهفته
میدونی چند تا چیز هست
یکی اینکه باید باید باید بعد از یه سنی از خونواده جدا شد این از این
دوم اینکه مزخرف تر از این وجود نداره که یه آشنا نوشته هاتو پیدا کنه
و سوم اینکه اونقدر اعصابم خورده که دلم میخواد همه چیزو رها کنم و گورمو گم کنم برم یه ناکجا آبادی که هیچ موجود دوپایی اونجا وجود نداشت
و در آخر ای کاش میدونستم کی برمیگردی میدونم منو میخونی
میدونم هرجور شده میای وبلاگم نوشته هامو میخونی
اصن چون تو میخونی درشو تخته نکردم
هرچند اگر هم بودی شاید چیزی برات تعریف نمیکردم چون حس میکنم تو منطقی تر از این حرفایی که منو اینجوری خشمگین و پر از حسای اینجوری ببینی و نگی از کم تجربگیشه یا بزرگ میشه بهتر میشه
میدونی من حتی میدونم دارم قضاوتت میکنم چون شایدم بپذیری این خیلی طبیعیه که یه ادم تحت فشارای مختلف اینجوری بهم بریزه و اینجوری نتونه رو چیزی تمرکز کنه و کم حوصله بشه و حتی گند بزنه به همه چی
نمیدونم ...
فقط دلم میخواد جلوی همه چیو بگیرم و اون ارامش و صلح رو دوباره برگردونم
حس میکنم کم کم دارم همه چیزای درونم از دست میدم و روز به روز خالی تر میشم
ازینکه ادما راحت قضاوت میکنن محکوم میکنن و در کل میپوکوننم خستم
از ادما خسته ام
از همه اونایی که اذیتم کردن
اره میبینی من چند ساله اینجوری درگیر فشار روحی ای که ادما و رفتارا و لحن و نگاهاشون بهم میاره میشم
ولی تو مراقب خودت باش
امضا :تارا
- ۹۹/۱۰/۲۰