روز ششم
خیلی دلم میخواست که الان سال دیگه بود و درسم تموم شده بود
درسته که مثل برق و باد میگذره
دوست دارم برم کتابخونه اما صبحا خیلی دیر بیدار میشم
چون شبا از شدت خستگی تا دو خوابم نمیبره
یه قوم خاصی هست هر کی ازش به پست من خورده نژاد پرست از اب درومده
و فکر کن من باید تو قرن بیستویک همچین چیزیو تحمل کنم
به هر حال
نفس عمیق میکشم و به این فکر میکنم میانترم شفاهیو کجای دلم بذارم ...
از استادمون متنفرم همین
امروز دم اتاق عمل یکی بلند بهم گفت لاکت خیلی خوشرنگه :)
و من چشام قلبی شد که مرسی مث مال خودت و خلاصه باهم دوست شدیم و خب فکر نمیکردم لاک وجه اشتراک خوبی برام بشه :)
امروز خیلی شولوغ بود اخراش سرگیجه داشتم و حالت تهوع
فقط اینکه صبوری صبوری صبوری
راستی یه چیزی از دیروزمو برات تعریف نکردم
یکی از بچه ها هر کاری میکرد خلاصه پرونده جدا نمیشد بهش گفتم بکش پایین !!
گفت حالا پیش ما گفتی ولی جایی دیگه نگو 😂
خلاصه اینطوریا
مراقب خودت باش
امضا : تارا
- ۹۹/۱۰/۰۴