ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

روز پنجم

چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۲۲ ب.ظ

هرچی بیشتر میگذره بیشتر از ادما میترسم 

بیشتر نمیتونم به کسی اعتماد کنم 

بیشتر حالم گرفته میشه 

بیشتر حس میکنم تنهام 

و حتی بیشتر دلم نمیخواد به ادمها نزدیک بشم 

اما خب با همه حس بدش باید ادامه داد 

با همه نخواستن ها 

میگذره 

بالاخره میگذره 

امروز دفترمو سفارش دادم 

شیفتامو نوشتم 

باید برای میانترم قلب بخونم 

و خب میدونی انگار افتادم تو یه گرداب 

دلم میخواد برم یه جا که ادمی نباشه 

یه جای دور 

 

امضا : تارا 

  • ۹۹/۱۰/۰۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">