همیشه همیشه
همیشه شب هایی که برمیگردم دلگیر است
همیشه پر میشوم از دلتنگی و دلم میگیرد و گلویم سنگین میشود انگار همه دلتنگی هایی که تمام این روزهایی که هستم جا میدهم در دلم یکجا می اید در گلویم جمع میشود
آمده ام نشسته ام روبروی ماه کامل امشب
به این فکر میکنم که با این همه ابهام و تناقض کنار آمده ام یا نه
آمده ام مگر نمیبینی ساکت تر شدم سرم در کار خودم است مگر نمیبینی یک جا همه احساس و دلتنگی را یک تنه برداشتم تا ببرم به دورترین نقط ممکن
میبینی من را
نه تو که حواست نیست
راستش را بخواهی حس میکنم یک نفر عاشقم شده
یکی که روحم هم خبر ندارد چه کسیست و کجای این شهر های شلوغ نشسته و به من فکر میکند
اصلا شاید تو باشی از کجا معلوم
فقط خواستم بگویم دلتنگم
دلتنگ چه و که اش را نمیدانم
فقط بغض گلویم را گرفته و به ماه میگویم میشود یعنی میشود من هم دیگر حسی نداشته باشم
تارا ی قصه سریع تر ازون چیزی که فکرش رو میکنه داره عوض میشه
و عجیب اینه که هیچ ترسی ازین تغییرا نداره
فقط اینکه اتفاق ها دقیقا سر همون تایمی که باید میفتن
نه زودتر نه دیرتر
- ۹۹/۰۷/۱۱