افسوس..
مدتیست از اطرافیان انگشت شمارم دوباره پرسش اینکه من اگر بمیرم چه چیزی از من در خاطرتان بیشتر میماند را آغاز کردم
میگویند نمیخواهند حتی لحظه ای به آن فکر کنند یا گذشته های خیلی دورترم بیشتر در ذهنشان مانده
والس تهران در ذهنم پلی میشود
نمیدانم چطور یک ملودی مدتهاست توانسته در عمق جانم رخنه کند
مسخ میشوم انگار تبدیل میشوم به حجمی از حس دلتنگی و خاطره
احتمالا یادت باشد برایت نوشتم برای انتظارهایت تا آمدنم
آمدم ...
حالا اما من ماندم و خیابان های راه نرفته ای که روزی نوشته بودیم با والس تهران همه اش را وجب به وجب کنار هم قدم برداریم
من ماندم و تمام رویاهایی که قرار بود خاطره شان کنیم
دوتایی من و تو
حالا اما بین منِ دلشکسته و توِ هنوز شروع نشده تمام شده ، چقدر فاصله است..
به اندازه تمام این سالها انتظار که درست لحظه های متولد شدنش همه چیز شبیه یک حباب از بین رفت و انگار هیچوقت وجود نداشته
نمیتوانم بگویم وجود نداشته چون به قلبم که نگاه میکنم میبینم هستی ، اتفاقا با نخواستن هایت هستی با همه نخواستن هایت
حس زن آبستنی را دارم که حاضر نیست از جنین سقط شده اش فارغ شود
زن آبستنی که ناخواسته باردار شد اما دلش گره خورده بود به تپش های کوچک وجودش
حالا پای جان خودش به میان آمده اما انگار میخواهند جانش را از عمق وجودش بیرون بکشند
این جنین سقط شده غم بود یا عشق نمیدانم.. شاید هردو شاید هیچ یک
اما من اینجا ایستاده ام و جان دادن جنینم را نظاره گر که نه ، در عمق جان حس میکنم
- ۹۹/۰۶/۰۲