قصه حذف شده
نمیدونم قصه زندگیمو از کجا باید شروع کنم
اصن نمیدونم نوشتن چیزیو عوض میکنه یا نه
فقط وقتی داشتم به این فکر میکردم که چقدر این روزا داره باورم میشه که نباید باشم نیاز دارم به نوشتن
تا حالا این حجم از خستگیمو حس نکرده بودم
حس میکنم دلم گرفته
البته این بار نه بخاطر حس شبیه بودنم به اون نهنگ تنهاست که کسی گیرنده ای برای صداش نداشت و نه بخاطر ناامیدیم
برای باوره
میدونی باور چیز عجیبیه
رسیدن به باور انگار پشت سر گذاشتن همه چیه مثلا انگار رسیدی نقطه قله و برگشتی پشت سرتو نگاه کردی سختیایی که کشیدی و بجای لذت بردن از حس خفن رسیدن به اون منظره یادت بیاری من که اصن کوهنوردی دوست نداشتم
من دلم ارتفاع صفر از سطح دریا میخواد
اون صدا اون رطوبت اون سکون
نمیدونم چرا این کلمه ها خودشون دارن نوشته میشن و دنبال هیچ انسجامی برا جمله بندیام نیستم
فقط و فقط دلم خالی شدن میخواد که خب میدونم نمیشه
نمیدونم حس اون ادم اضافی قصه رو دارم
حس اونی که بودنش با نبودنش فرقی نداره
حس یه ادم نامرئی که میخواد صداش لمس بشه
نمیدونم ...
شاید چون نوشته بودی اگه حس کردی کسیو نداری برام بنویس اومدمو اینارو نوشتم
اره من .. امشب حس کردم هیچ کسیو ندارم براش بنویسم ...
- ۹۹/۰۴/۲۸