ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

دیشب

چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۰۱ ب.ظ

 


دیشب... دیشب که همه‌ی وجودم درد می‌کرد، خودمو تو بغلش جا کردم. خواب بود، ولی تو همون خواب و بیداری دستاشو دورم حلقه کرد و سرمو بوسید. چشمامو بستم. دردام یادم بود، ولی احساس می‌کردم نمی‌تونن بهم آسیب برسونن. احساس می‌کردم دور آغوشش یه حباب شیشه‌ای نشکنه، که پشتش آدما و دنیا و اتفاقاتش همونی‌ان که بودن و حتی از دور میشه اون‌ها رو دید، ولی نه صداشون به من می‌رسه، نه آسیبشون...

  • ۹۹/۰۴/۲۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">