ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

فکر هایم

دوشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۱ ق.ظ

در اتاقم نشستم و به او که یک شانزده ساله اول راه است فکر میکنم 

به اینکه حواسش زود پرت میشود 

سلام میکند 

زیرزیرکی نگاه میکند 

دستش را پشت صندلیش میگذارد 

آل استار میپوشد 

تازه سیبیل دراورده 

بدخط است 

اما خوب گوش میکند 

همه سوتی هایی که میدهم را متوجه میشود و برمیگردد و یک نگاه میکند و یواشکی خنده اش میگیرد و به روی خودش نمیاورد جز یک نگاه یواشکی 

به اینکه گاهی میفهمم نگاهم میکند و به روی خودم نمیاورم 

اما گاهی وقتی برمیگردد نگاهم را میدوزم به نگاهش که از من میگیرد 

و همان لحظه دست هایم از سرما گز گز میکند 

من را یاد او میندازد 


اما آخرش یاد این میفتم اصلا چرا باید راجبش فکر کنم 

  • ۹۷/۰۹/۱۹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">