ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

ناشناس

يكشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۵۹ ق.ظ

امشب جنون دارم به سان دختری که برای بار اول بوی تعفن و چرک قاعدگی را میبیند 

به سان حالت تهوع دختر باکره ای که سر سفره شام به یاد حاملگیش از معشوقه اش افتاد 

به سان پسر بچه سوم دبستان که بقال سرکوچه را مانند سگی در بستر مادر محجبه اش دید

امشب حس کاندوم مصرف شده و قرص ضدبارداری را دارم 

یک تضاد مسالمت آمیز

حس بکارت لگدمال شده دختری را دارم 

امشب حس کمردرد بعد از سکس را دارم 

حس دود سیگار پدری که فقط برای جهیزیه دخترش نشست و دود کرد 

حس گشادی عورت دختری که همیشه اولین سکسش بود 

حس دامادی که هرجقدر فشار داد خونی ندید

حس مادری که دلتنگی هایش زیر اپن آشپزخانه خلاصه شد 

حس خودارضایی طلبه بسیجی و غسل جنابتش پیش از طلوع خورشید 

حس بکارت اصلاح نشده یک پانزده ساله فاحشه 

حس بوی دهن چندش آور دبیر دینی

حس امید در چشمهای مادری که سالهاست منتظر یوسف گمشده اش است 

امشب حس خودم را دارم 

حس سفید بودن در این سیاهی افکارم 

تضادی برخواسته از فاحشگی ذهنم 

حس چرت بودن حرف هایم 

حس پوچ بودن 

حس...

  • ۹۷/۰۲/۳۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">