بارون
بعد از ظهر رفتم بیرون
بارون ریز ریز داشت میومد
ازین بارونایی که دلت میخواد زیرش راه بری راه بری تا ته شهر
صورتمو میگرفتم طرف آسمون و آروم آروم دونه هاش میومد رو گونه هام و مژه هام خیس شده بود
داشتم نفس میکشیدم
انگار بعد مدت ها آزاد شده بودم
نزدیک خونه قبلیمون یه بلوار بود کنار پیاده روش باغ بود میشد تا ته آسمونو اونجا دید گاهی میرفتم غروب خورشیدو ازونجا میدیدم وقتی خورشید یواشکی قایم میشد پشت کوه و آسمون نارنجی بود
امروز زیر بارون یاد روزی افتادم که بلند بلند تو راه اون بلوار داشتم میخوندم
تورو کجا گمت کردم
بگو کجای این قصه
و کیف میکردم از نفس کشیدنم تو اون هوا
بدون چتر و با موهایی که زیر نور کم شب نم داشتنش معلوم بود داشتم راه میرفتم و با خودم فکر میکردم چقدر این لحظه های زندگیو دوست دارم
خودت میدونی دیگه... جای دستات خالی بود ...
که محکم دستمو قفل کنم تو دستت و باهات تا همه دنیا راه بیام.
- ۹۶/۱۱/۲۸