ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

بارون

شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۰۱ ب.ظ

بعد از ظهر رفتم بیرون 

بارون ریز ریز داشت میومد 

ازین بارونایی که دلت میخواد زیرش راه بری راه بری تا ته شهر

صورتمو میگرفتم طرف آسمون و آروم آروم دونه هاش میومد رو گونه هام و مژه هام خیس شده بود 

داشتم نفس میکشیدم 

انگار بعد مدت ها آزاد شده بودم 


نزدیک خونه قبلیمون یه بلوار بود کنار پیاده روش باغ بود میشد تا ته آسمونو اونجا دید گاهی میرفتم غروب خورشیدو ازونجا میدیدم وقتی خورشید یواشکی قایم میشد پشت کوه و آسمون نارنجی بود 

امروز زیر بارون یاد روزی افتادم که بلند بلند تو راه اون بلوار داشتم میخوندم

تورو کجا گمت کردم

 بگو کجای این قصه 

و کیف میکردم از نفس کشیدنم تو اون هوا 


بدون چتر و با موهایی که زیر نور کم شب نم داشتنش معلوم بود داشتم راه میرفتم و با خودم فکر میکردم چقدر این لحظه های زندگیو دوست دارم 


خودت میدونی دیگه... جای دستات خالی بود ...

که محکم دستمو قفل کنم تو دستت و باهات تا همه دنیا راه بیام.


  • ۹۶/۱۱/۲۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">