ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

نمیشود ...

دوشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۳۸ ق.ظ

شب ها لعنتی ترینند

چون یکهو کلی خاطره آوار میکند سرت 

کلی دلتنگی 

برای کوچک ترین چیزها

میدانی چقدر دلم تنگ شده برای خواندن 

من که میدانم حرف زدن و نوشتنم هیچ اهمیتی برای هیچکس ندارد

من که میدانم 

اینجاهای قصه دیگر نمیتوانم ساکت بمانم

شبهای قصه ی من ، خیلی بی رحمانه همه چیزرا آوار میکند سرم

همه چیز را

و من لحظه هاست دارم سعی میکنم باور کنم و      نمیشود 

...

  • ۹۶/۱۰/۱۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">