نمیشود ...
دوشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۳۸ ق.ظ
شب ها لعنتی ترینند
چون یکهو کلی خاطره آوار میکند سرت
کلی دلتنگی
برای کوچک ترین چیزها
میدانی چقدر دلم تنگ شده برای خواندن
من که میدانم حرف زدن و نوشتنم هیچ اهمیتی برای هیچکس ندارد
من که میدانم
اینجاهای قصه دیگر نمیتوانم ساکت بمانم
شبهای قصه ی من ، خیلی بی رحمانه همه چیزرا آوار میکند سرم
همه چیز را
و من لحظه هاست دارم سعی میکنم باور کنم و نمیشود
...
- ۹۶/۱۰/۱۸