ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

پناهنده

سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۴۰ ب.ظ

من یک دفتردارم که پای همه حرف های دلم میماند

یک دفترکه اشک هایم را دیده.. لبخند هایم را دیده.. ورقه هایش دست هایم را لمس کرده..

یک دفتر پراز حرف هایی که هیچکس حاضرنیست پایش بنشیند

 

راستش را میدانی خب آدم گاهی دلش میگیرد

آنوقت ترجیح میدهد بدون حتی جمع کردن وسایلش خودش را بردارد و ببرد یک جای دور یک جای دور دور دور

که هیچکس نداند

اصلا کاش دل آدم هیچوقت نمیگرفت

یا مثلا وقتی دل آدم میگرفت یکی همیشه مثل برگه های دفتر پای دل و اشک و لبخند و دست و حرف های آدم میماند

اصلا چه اهمیتی دارد که من دلم گرفته ؟  هیچی

 

 

چشمانی مغرور و عجیب غمگین...

 

 

  • ۹۶/۰۳/۱۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">