نامه های سوخته
چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۴۲ ب.ظ
یکی از همین شب ها
دلم که برایت لک زد
آرام بیا، بعد از هااااا کردن ،با دست های بلوری ات تمیزش کن!
یکی از همین شب ها بیا؛
تنت را به لبهایم بکش و با چشمهایت بگو
نمی خواهی برایم کتاب بخوانی؟!
یکی از همین شبها
کتاب را تو دستت بگیر تا تنم را دورت حلقه کنم
سرم را بفرستم بین موهات تا تاب بخورد و شروع کنم به خواندن،
دوستت دارم،عشق من!
یکی از همین شب ها...
اینجا را ببین...
باران گرفت یا خدا از خجالت آب شد؟
بگذریم...
خلاصه یکی از همین شب ها برس
تا تقویم جدیدی بنویسم که نوروزش یک نیمه شب زمستانی با پیراهن گلدار،بلند بخندد،بیاید و دنیا را به هم بزند!
حامدنیازی
- ۹۵/۱۲/۲۵