ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

گمشده

جمعه, ۲۴ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۳۴ ب.ظ

اینکه هروقت در آینه درچشم هایت نگاه میکنی بفهمی یک چیزی ته ته نگاهت کم است ... مثل شوق زندگی...
مثل اینکه یک چیزی را جا گذاشته باشی یک جای دیگر دنیا...
یااصلا انگار یک چیزی را گم کردی وهرچه میگردی پیدا نمیشود...
نشان میدهد یک چیزیت شده...
نشان میدهد خوب نیستی... همان همیشگیت نیستی...
آنجاست ک نگاهت را حتی از آینه ی اتاقت هم میگیری چه برسد به آدم های روزگارت...
حواست هست لحن خواندنت اصلا شبیه لحن نوشته هایم نیست...!


  • ۹۵/۱۰/۲۴