ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

سرما

جمعه, ۲۴ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۳۵ ب.ظ

تو که دیگر میدانی چقدر از سرما متنفر بودم.
اما این روزها ، سرما شده تنها کسی که محکم دستم را میگیرد تا حضورش را در خاطرم ثبت کند...
کجایی که گونه هایم از سرما بی حس میشوند...اما هنوز به راه رفتن های آرام وممتدم ادامه میدهم...
گاهی حس میکنم این سرمای لعنتی حس وجودم را بی حس کرده که حواسم هیچ جا بند نمیشود...
شایدمن یکی ، برخلاف همه شما از خاک نباشم شاید وجودم از سرما باشد...
درست شبیه یک درد کهنه ی لعنتی..

  • ۹۵/۱۰/۲۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">