ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

بزرگ شدن

جمعه, ۲۴ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۳۶ ب.ظ

مثلا همیشه یک شکلات باخودت داشته باشی... وقتی یک بچه ی کوچک دیدی نگاهش کنی, لبخندبزنی وشکلات راباکلی عشق بگذاری کف دستش ویک لبخند دیگر تحویلش بدهی وچشمک بزنی ک یعنی خیلی دوستش داری...
آدم بزرگ هاهم بهانه میگیرند...
اما بدی آدم بزرگ ها این است, شکلات را باهرچقد لبخند هم که تحویلشان بدهی, چون گیرنده ای برای دریافت محبت همراهش ندارند, حالشان خوب نمیشود...
درواقع این شکلات نیست که حال بچه هارا خوب میکند بلکه مهربانی همراهش است که همه ی غصه های دنیا را از یادشان میبرد...
متاسفانه بعضی آدم ها بزرگ که میشوندهمه دلخوشی هایشان رابابچگی هایشان جا میگذارنددرگذشته...


  • ۹۵/۱۰/۲۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">