ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

باور

چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۵۷ ق.ظ

اورا در آغوش میگیری

وجودش انقدر در آغوشت آرام میگیرد که به خواب میرود

انوقت همانجاست که دلت را جامیگذاری پشت پلک های کوچکش روی گونه هایی که درست شبیه پدرش است روی لب هایی که از فرط کوچکی تنها تحمل بوسه را دارد

فقط یک چیزی میشود بگویی چقدر طول میکشد باورکنی تو مادر فرشته ی کوچک ومعصوم آغوشت  نیستی...


 

  • ۹۵/۱۰/۱۵