ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

من

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۰۵ ب.ظ

من آدمه شنیدن بهونه ها نیستم...

من خیلی زود آدم هایی رو که حتی حاضرنیستن حالموبپرسن کنار میذارم چون میدونم یه نفر هرچقدر هم سرش شولوغ باشه بین همه کارهاش بازم یاد کسایی که واسش ارزش دارن هست

پس هرجا ازت یادنکردن بشین و باورکن واس طرف ارزش نداشتی الکیم خودتو بابهونه ها قانع نکن.

  • ۹۵/۱۰/۱۳