ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

نیمه راهیم برنمیگردیم

  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۱۶

حس بیدار شدن از خواب یک بمباران

راه رفتن در یک شهر خالی

بدنبال هیچ چیز

سکوت مطلق...

  • ۰ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۰۳

مرد واقعی اونیه ک نذاره تو و غصه هات باهم تنها بمونید

اونیه ک از نگاهت بفهمه یه چیزی ته دلت مونده ک ب هیشکی نتونستی بگی

اونیه ک تورویاد بگیره هرلحظه ای ک از باتو بودنش میگذره عمیق تر تورو بشناسه و حس کنه

مرد واقعی دنبال قشنگیای وجودت میگرده و خوبی هاتو بهت یاداوری میکنه

مرد واقعی آغوشش مرهم همه زخمات میشه

اون واس اروم کردن دلت از مردونگیاش میده دستت

بهت احترام میذاره

کمکت میکنه با ارامش همه رویاهاتو لمس کنی

مرد واقعی بالبخندت نفس میکشه و خستگیاش تموم میشه

اون موقع دیدنت ذوق میکنه و ته دلش کلی شوق داره

اون موقع دیدن اشکات بغض میکنه ولی همه سعیشو میکنه تاارومت کنه

اون هرکاری میکنه بهت حس امنیت بده

مرد واقعی تورو میذاره تو امن ترین جای قلبش و هیچوقت نمیذاره تو از وجودش جدا بشی

اون تورو با دلش دوست داره

تورو میفهمه و مرد بودنشو واس تکیه گاه شدنت میذاره

اون همونقدر ک پای دلخوشیات هست پای دل گرفته تو هم میشینه

اون میتونه با نگاهش همه غصه هاتو از یادت ببره

اون با محبت تو اروم میگیره و میتونه ادامه بده

هوای مرد واقعی زندگیتو داشته باش

همونقدر ک اون مردته تو واس دلش خانوم باش

...


  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۷

باید ترسوباشه که وقتی زد دربره وفرار کنه

نباید به موقع رسیدنی وجودداشته باشه

که اون ضربه کار خودشو بکنه

  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۲۳

دخترهم میتونه مرد باشه  وقتی از دلخوشیاش میگذره و هیچی نمیگه

وقتی زیر نگاهای هرزه جون میده و دم نمیزنه

وقتی میشنوه و سکوت میکنه

وقتی حبس میشه و حرفی نمیزنه

وقتی بااشک میخوابه

وقتی بهش حق هیچی داده نمیشه

وقتی آوارمیشه و ب راهش ادامه میده

وقتی مجبوره دووم بیاره ادامه بده و دم نزنه


میدونی وقتی یه دختراز موهاش خسته بشه ینی چی؟

  • ۰ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۴۳

او پراست ...

پر از سکوت        از شکستن         از رفتن

پراز زخم های بدون مرهم

پر از سرما         از لرزیدن

پر از کودک زانو دربغل کنج اتاق

پر از فریاد های بی صدا

از نخواستن        از فرار

فرار به یک جای دور             یک دور ناممکن

پراز پیله های نبسته 

پراز دریدن

پر از موهای بافته نشده...

موهایی با  میل پس زدن قهوه ای بودنشان...

پر از اشک های بی دلیل

پراز صداهای خفه شده

پر از نبودن

پراز نصفه و نیمه های ناتمام

پراز نوشتن

ظرفیتش پر شده       شاید هم خالی...

خالی از خودش

خالی از انگیزه           از خواستن

خالی از عدد چهاررقمی لعنتی 

خالی ازقلم

وتهی...

تهی از محبت...

خودش را در وجودش گم کرده

سکوت...

چشم هایی روی خط بخط شورش

اتمام خستگی


احتمال هرلحظه دل گرفتن...

...



اگ قبلا پیداش کرده پس باز هم میتونه.

گودی زیر چشم هایش.. 


  • ۰ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۲۰




وسایلش را جمع نمیکند

گوشیش را برنمیدارد

ساعتش را نمیبندد

اما موهایش را میبافد

ارام است

بی تفاوت

بی احساس

قلب منجمد شده ای ک نمیتپد

حتی روی کاغذ نمینویسد

پولهایش را برمیدارد

میرود

بی خبر

بدون اینک ب هیچکس بگوید  

هرجا برود ارام نمیگیرد

تنهاست    

ترس همراه  

ترس نگاه

ترس تعرض

ترس تجاوز

ولی میرود

یک ضربه

یک لخته

یک ...

واقعی

 قولی ک عملی میشود

در جان یک درد

یک نرسیدن

در وجودش گم شده

حتی نمیخواهد پیدایش کند

هیچ ته کشیده ی خط خطی شده با قلم نمیماند 

یک خاموشی مطلق

یک سکوت تاابد

یک نگاه بدون پلک زدن

موهای بربادرفته دیگردرد ندارد

ارام روی تخت است

دیگرموهایی برای بافتن نمانده

تکان نمیخورد ارام است 

امیدهاناامیدشده

امشب خیلی ها باشوق زندگی میخوابند

ب خوابش میروم

عجیب است اما میدانم یک پسر است

آخرین لحظه های من با جان گرفتن تو یکی خواهد شد 

تپیدنی میان وجود تو آغاز میشود

پایانی در حجم آرامش لمس ضربان سینه  ات...


 عجیب در ذهنم میپیچد

من مینم مین مین منفجرکن مراااا



کاش گریه حال ادمو خوب میکرد





  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۰۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۰۵

راه میرود

راه میرود

تا عمق جانش نفوذ میکند

ته دلش مینشیند


خواستم مثل آسمان باشم

منجی شهر نیمه جان باشم

آشیانه پرندگان باشم

باهمین دست خالی وسردم



+هنوز هم من را میخوانی؟   

+پس چرا ساکتی؟


_چرا پا نمیشوم بروم لابلای نوشته ها راه برم؟


*پس کی قولتو عملی میکنی؟

*...



دهانی جریده از فریاد دارد در من رسوب میکند...


  • ۰ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۴۴

نوزده سال از بودنم گذشت...

خیلی چیزا یاد گرفتم

خیلی چیزا تجربه کردم

خیلی چیزای کوچیک و بزرگ تو زندگیم دلخوشیم شد



من میتونم عاشقانه عاشق معشوقم باشم

میتونم دخترونه دختر باباییم باشم

و میتونم امید دل مامانم باشم


من میتونم واس دل خودم همون تارایی باشم که میخوام


من فهمیدم باید بجنگم باید محکم و قوی باشم باید همیشه امیدوار ادامه بدم



من باید اعتراف کنم واس لبخنداش جون میدم...

  • ۰ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۶