ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

دونو

پنجشنبه, ۶ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۴۴ ب.ظ

خاطره بازی 

ما شیش سال پیش جفتمون وبلاگ داشتیم 

تو کامنت باهم حرف زدیم 

دو تا کنکوری 

دو تا تینیجر 

اولین بار میدون انقلاب قرار گذاشتیم 

خجالتی بود 

مث من 

من شیطون تر بودم 

بهش دست دادم 

یه کافه رندوم رفتیم 

سیب زمینی با پوست خوردیم 

من تمام مدت داشتم فکر میکردم تو بوجود آوردن چه شرایطی لباشو ببوسم 

عاشق شده بودم 

اولین باری که حس میکردم حتی وقتی پیششم دلم براش تنگ میشه 

اونقدر تو این شیش سال همه چی بالاپایین شد 

که الان میتونم نگاش کنمو بگم چقدر بزرگ شدی 

ما باهم بزرگ شدیم 

این همه تجربه 

این همه دوری و نزدیکی 

این همه شدن نشدنا 

 

فقط میدونم که نمیدونم 

  • ۰۱/۱۱/۰۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">