ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

:) حال استیبل

جمعه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۱، ۰۶:۰۶ ب.ظ

من خیلی آدم اجتماعی نیستم 

ترجیحم ساکت بودن و تنها بودن است 

گاهی بودن تو یه جای شلوغ میتونه اونقدر بهمم بریزه که جسمی شروع کنم به واکنش نشون دادن مثلا سردرد شدید حالت تهوع 

و خب این آزاردهندس 

خیلی زیاد 

ولی خب زندگی جمعی حالا که آخرتشه چیزای عجیب غریبی یادم داد 

تجربه و داستان هایی که با پیش خونوادم بودن یا تنها بودن هیچوقت نمیشنیدمشون 

و خب اره حالا میتونم بگم دید خیلی بازتری به زندگی طیف مختلفی از زنان در جامعه دارم 

حالا راحت تر قدر تک تک آزادی هام دتشته هام و شرایطم رو میدونم 

و خب بیشتر از هر زمان دیگه ای حس قدردانی دارم 

  • ۰۱/۰۶/۱۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">