ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

بچه که بودم

دوشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۱۷ ق.ظ

بچه که بودم به تمام جزئیات دقت میکردم‌

عاشق کتاب های سه بعدی مامان بودم 

عااااشق جزییات فرش کوچیک وسط اتاق بودم 

عاشق عکسای بیمارای مختلف تو کتابای برونر مامان بودم 

من واقعا با چیزای کلاسیک حالم خوب میشه 

این توی قسمت های مختلف زندگیم تاثیر گذاشت 

مثلا من روی تمام جزئیات فکر میکنم 

دیالوگام 

طرز برخوردم 

کارهام 

همه چیز 

و این واقعا دویت داشتنیه 

  • ۰۱/۰۶/۰۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">