ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

پیشرفت

جمعه, ۴ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۵۹ ق.ظ

بابا همیشه میگه من دردسرم 

همیشه میگه مقصر همه چی منم 

بابا هیچوخ طرف من نبود 

هیچوخ هوای منو نداشت 

مامان همیشه میگف تو خودت یه کاری میکنی که یه اتفاقی بیفته 

برام مهمه؟ اگه بگم نه دروغ گفتم 

اره مهم بوده 

ولی تاثیرای عجیب غریبی روم داشته 

 چیزی که هست اینه که من همیشه به خودم تکیه کردم 

همیشه خودم همه چیو جمع کردم 

همیشه خود خود خودم بودم

من همیشه مسئولیت همه چیزو پذیرفتم 

من همیشه یه عالمه کار کردم تا حالم خوب بمونه 

تنهایی 

برا همین همیشه سعیمو کردم از پس هر چیزی بربیام 

حتی سخت ترینا 

 

  • ۰۱/۰۶/۰۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">