ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

نگاهش کنم

چهارشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۳۱ ب.ظ

یک بار برایش مینویسم بیا برویم غروب را نگاه کنیم و تمام مدتی که کنار هم نشستیم غروب را نگاه کنیم حواسم به نفس هایش باشد و نگاهش کنم ...

  • ۹۹/۱۰/۲۴

نظرات (۴)

نگاااه :)

 

پاسخ:
اوهوم نگاه ...

احساس میکنم شبیه لوهان عضو قبلی اکسویی:/

پاسخ:
نمیشناسمش

عه جواب نظرم  کجاس ؟

 

0-0

پاسخ:
تو همون پست 
  • سیروان REGA
  • امممممممم
    پاسخ:
    :) 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">