ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

با اینکه میدانم

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۳۸ ق.ظ

امشب شب دلگیری بود 

با اینکه درس هایم ثبت شد 

وقت خالی پیدا کردم 

و هفته دیگر او را میبینم 

اما دلگیر بود 

با اینکه میدانم ادم دلخوشی های کوچکش را هیچ کجای جاده جا نمیگذارد 

اما مدتهاست من خودم را جایی میان دلتنگی و مهربانی و نمیدانم هایم جا گذاشته ام 

کنار بکشم ؟ پا پس بکشم ؟ نه من که ادم ماندن بودم 

اما مترسک هم روزی با کلاغ ها دوست میشود .

دلگرفتگی مزمن 

کلمه های بی سروته 

من و دلخوشی آغوش 

او و سکوت عمیقش 

دیگر مدتی میشود حرف هارا در عمق چشم هایش جستجو میکنم 

مدتهاست 

مدتهاست که نگاهم را میدوزم به چشمانش 

  • ۹۹/۰۶/۲۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">