ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

شمال

چهارشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۱۰ ق.ظ

یادمه اون باری که ناخواسته مجبور شدم بمونم پشت کنکور 

همون اوایل مهر رفتیم بندرانزلی 

یه سوییت دم دریا پیدا کردیم موندیم 

حالم که خب شبیه از دست دادن یکی بود تو شوک بودم یادمه تا دو ماه اینا با هیشکی حرف نزدم 

دلم واسه یه چیزش تنگ شده الان بیشتر از هرچیزی بهش نیاز دارم 

هوا بارونی بود یه تیکه چوب بود نزدیکش میرفتم مینشستم اونجا حوصله کسیو نداشتم

دم صبح از دل درد پا شدم دوتا مفنامیک خوردم اروم نشدم 

پا شدم بدون اینکه به کسی بگم زدم بیرون 

هوا ابری بود کلی ابر نزدیک دریا بود 

طلوع خورشیدو که نمیشد دید 

همه جا ام خیس بود 

یادمه نشستم چند ساعت فقط نگاش کردم 

موجاشو صداشو 

واقعا نیاز دارم الام برم اونجا دقیقا همون سوییت همون ساحل همون اب و هوا حتی 

بشینم فقط نگاه کنم بدون اینکه تکون بخورم 

بدون اینکه به چیزی فکر کنم و بدون اینکه دلدرد داشته باشم 

  • ۹۹/۰۳/۲۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">