ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

چیزی از من

دوشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۱۲ ب.ظ

قسمتی از من انگار منجمد شده توی گذشته 

انگار چیزی از من باقی مونده توی گذشته که هر کاری میکنم از من جدا نمیشه 

از من کنده نمیشه 

انگار گم شدم 

گم شدم بین گذشته و اینده 

انگار یه چیزی محکم ایستاده و منو هل میده به سمت گذشته 

انگار دلگیرم 

دلگیرم از گذشته ای که ساختم 

انگار پر میشم از حس دلهره و نگرانی 

انگار که هرچقدر سعی میکنم خودمو ازون گذشته جدا کنم نمیتونم 

:( 

واقعا نمیدونم چرا این حال تموم نمیشه 

این حال مبهم مزخرف 

نمیتونم با ادما ارتباط برقرار کنم چون هرچقدر نزدیک میشن بهم عدم اعتمادم بیشتر میشه 

حالم خوب نیست 

فقط میدونم که پرم از حس مزخرف 

  • ۹۹/۰۲/۲۹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">