ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

دقیقا یادم می آید لابلای همین گشت و گذار ها پیدا شدی 

جدی که مینوشتی به نوشته هایت حسودیم میشد با همه کم حرف بودنت 

مهم این بود تو هم شبیه من قرار بود کوله ات را برداری و بروی 

خب راستش را بخواهی یکمی شبیه خود من بودی دیگر 

اینکه شبیه من هستی مهم نبود مهم این بود میشد آمد نشست کنارت هر چیزی گفت 

میشد برایت یک چیز هایی نوشت همان موقع نقضش کرد 

لابد بهت گفته باشم شبیه هوای ملس دم صبح آخر های خردادی که بهار دارد تمام میشود 

فقط یک فرق اساسی بینمان بود آن هم اینکه تو سریال دوست داری درست برعکس من 

من هم نه اینکه دوست نداشته باشم حوصله ام نمیکشد 

  • ۹۷/۰۴/۲۰

نظرات (۳)

  • استاد بزرگ
  • چقدر زیبا نوشتین ...
    :)
    پاسخ:
    :)
    زیبا بود :)
    پاسخ:
    :)
  • انسانِ نالایق
  • به به چ توصیف قشنگی
    پاسخ:
    :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">