ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

برای تنها دلیل نفس های من

شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۴۹ ق.ظ

دختر قصه مدادرنگی ها و ماژیک های رنگی اش را بعد از سالها از آن کیف قهوه ای قدیمی در می آورد..

مدادرنگی های تراش شده ای که سالها دستهایش را لمس نکرده بودند..

روی یک برگه کوچک شروع میکند به نقاشی ، رنگ کردن ،    

و این بار صدای نفسهایش موسیقی اتاق کوچکش میشود ..



برای اویش مینویسد :

-چشماتو ببند...

-بستی؟

_اع ببند دیگه..

-...Sending a photo

-برای تو کشیدمش..

-مال توئه ..

-رنگ هاش از میون قلبم اومده توی رگ های دستم و این نقاشی رو برات کشیدم توی همه لحظه هاش بهت فکر میکردم مثل همیشه ..

                       ..+



لبخند پشت همان دو نقطه برای دل دختر قصه آرامش را معنا میکند...



  • ۹۶/۰۹/۰۴

نظرات (۲)

نوستالوژی 
مدادهایم کو ...
آرامشم آرزوست...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">