ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

آشوب جاودانگی

چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۱ ب.ظ

وحشت نکن ، دستان لرزانم را بگیر


بگذار از تمام دنیا سایه ای بماند

بگذار همه ، مارا دیوانه صدا کنند

همه ، مارا فراموش کنند


ما کتک خورده نافهمی های این زمانه ایم


از چیزی نمیترسم ، من همان لحظه ای را میخواهم که خالصانه تو را ببوسم


مگر دنیا با ما چه کار میکند

مگر چه گلی سر ما خواهد زد؟


بیا ، همین لحظه مارا کفایت میکند 


بوسه ای که از دمی عجیب و پرشور رسد ، جاودانه است 

من همان جاودانگیمان را میخواهم 


چرا باید خجالت بکشیم

مگر دنیا به کسی رحم کرد؟


من میخواهم همین لحظه را زندگی کنم



مرا در آغوش بگیر ..

  • ۹۶/۰۸/۲۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">