پاییز چند سال بعد...
بلند شدم و رفتم مدرسه پیش دبستانیم!
پله هایی که از آنجا افتاده بودم و کبود شده بودم حالا رنگی رنگی شده بود..
وقتی بین بچه های کوچک آنجابودم زندگی را حس میکردم تنها دغدغه دل کوچکشان بی وقفه زندگی کردن با همه وجودشان بود...
راستش دقیقا نمیدانم چند سال دیگر قرار است از دور چشم بدوزم به نگاه های منتظر دختر شش ساله ام در مدرسه و قند در دلم آب شود...
تمام راه را بااو پیاده بیایم ... میان درخت ها و روی برگ های خشک شده زیر پایمان و هوای کمی تا قسمتی سرد و خاکستری بعد از ظهر های پاییزی..
شاید او را یک روز ببرم همان کوچه قدیمی و حس حال خانه ها و پنجره هایش را بااو نفس بکشم
من به دخترم یاد میدهم در میان لبخندهایش نقاشی هایش و موهای بلندش زندگی را پیدا کند
من به او یاد میدهم لحظه های زندگی نفس کشیدن بوی گل رز آبی و بنفش دستش است
و...
من به او یاد میدهم زندگی دقیقا خود اوست...ساده ترین پیچیده وجود من...
- ۹۶/۰۷/۱۱