ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

پاییز چند سال بعد...

سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۲۱ ب.ظ

بلند شدم و رفتم مدرسه پیش دبستانیم!

پله هایی که از آنجا افتاده بودم و کبود شده بودم حالا رنگی رنگی شده بود..

وقتی بین بچه های کوچک آنجابودم زندگی را حس میکردم تنها دغدغه دل کوچکشان بی وقفه زندگی کردن با همه وجودشان بود...


راستش دقیقا نمیدانم چند سال دیگر قرار است از دور چشم بدوزم به نگاه های منتظر دختر شش ساله ام در مدرسه و قند در دلم آب شود...

تمام راه را بااو پیاده بیایم ... میان درخت ها و روی برگ های خشک شده زیر پایمان و هوای کمی تا قسمتی سرد و خاکستری بعد از ظهر های پاییزی..

شاید او را یک روز ببرم همان کوچه قدیمی و حس حال خانه ها و پنجره هایش را بااو نفس بکشم 


من به دخترم یاد میدهم در میان لبخندهایش نقاشی هایش و موهای بلندش زندگی را پیدا کند 

من به او یاد میدهم لحظه های زندگی نفس کشیدن بوی گل رز آبی و بنفش دستش است

و...


من به او یاد میدهم زندگی دقیقا خود اوست...ساده ترین پیچیده وجود من...


  • ۹۶/۰۷/۱۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">