ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۳ ق.ظ

میشه پول نذریاتونو بدید به بهزیستی؟

میشه پول غذاهایی که میدین به کسایی که هیچ نیازی ندارن بدین به بچه های کار که دیگه صبح تا شب جون نکنن؟

میشه چندتا جعبه مداد رنگی بخرین با چند تا برگه بدین به یه بچه که رویاش یه شب کتک نخوردنه؟

بخدا دنیارو قشنگ تر از ما میکشه...

میشه فقط دل یه نفرو با محبت شاد کنید؟

میشه آدم باشیم...

دنیا داره خالی میشه از انسانیت 

میشه بجای بی تفاوت بودن یه کاری کنید...

میشه یکم فقط یکم دنبال گم شده هاتون باشید 

جای اینکه دنبال جایی که نذری میدن بگردید خودتونو پیدا کنید 

شما خودتونو گم کردید که دردی حس نمیکنید


  • ۹۶/۰۷/۰۹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">