ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

مانده ای هنوز !

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۹ ب.ظ

فریاد میزنم که جنابِ آقا ؛ گرمای دست مبارکتان بر روی دست هایم جا خوش کرده اند و خیال رفتن ندارند و تو آنقدر دوری که نمیشنوی . کاش فنجان سفید قهوه میشکست ! کاش چمدانت برای آن درخت سیب پر شاخ و برگ جا داشت . انصاف نیست که من بمانم و شیشه ی عطر مردانه ات و پیراهنی که گاه و بیگاه قاتل جانم میشود . تو رفته ای و کافه های شهر مانده اند ... تو رفته ای و جان دل ، مانده ای هنوز !


+میشنوی مرا؟! 



بانوی کوچک ژانویه


  • ۹۶/۰۳/۲۶

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">