ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

سناریو

چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۱۲ ب.ظ

دست های مردانه ات را میفشارم..

زنانه میشوم..

شیر میشوم..

میبوسمت..   بی آنکه مجال اعتراض بیابی میبوسمت ..  گرم میبوسمت..

سناریوهارا به یاد نیاور..

میبوسمت..

کارگردان میگوید کات.

او هم میداند چقدر به تن ما اندازه میشود.

حالا من     طعم گس بوسه      و پاره ای عطر مردانه

بی آنکه دلگیر شوم از ناگهانی ام دوست دارمت...

هنوز مارا با آن عاشقانه ناگهان میشناسند.. 


پ.ض


  • ۹۶/۰۳/۲۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">