ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

نمیدانم که چرا انسان تا این حد باخوبی بیگانه است... وهمین درد مراسخت می آزارد

ابهام

آدما به اندازه حرف هایی که نمیزنن از هم دور میشن ...

بیا بریم همونجا که میترسیم .

هم آغوشی شان یک نبرد بود .

غریبانه زیست مان در پیله اندوه

من اگه خسته شبیه تن ایران بودم

ما روزهایی رو زندگی کردیم که قابل زیستن نبود

اما من در همان روز های سخت هم تو را دوست داشتم ...

آنچه ما زندگی می انگاشتیم ، اینجا مرگ بود .

دنیایی کوچک ، رویایی بزرگ

پس زخم هامان چه ؟

رها گشته در تنهایی خویش

و ما ، ساکنان گوشه غمگین عالم ..

سالها پیش جسمِ نیمه جونم میونِ دریا غرق شد،
دیگه هیچی یادم نیست.

بایگانی

من اگه حرفامو ننویسم قلمبه میشه گوشه دلم

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۵۰ ب.ظ

هر قدمی که تو اون  محله قدیمی پراز درخت شهربرمیداشتم به این فکر میکردم که این آخرین قدم هام تو این شهره..

آخرین دیدنه گلای رز قرمز کنار گلای یاسی که همیشه از نفس کشیدن عطرش نوشتم

اخرین شنیدن سروصدای بچه های اون کوچه که دارن باهم با کلی شوق فوتبال بازی میکنن

شاید فکر این آخرین قدم ها تو این شهر بهم جرأت اینو داد تا برم و بشینم روی تاب پارک کوچیکی که همیشه موقع راه رفتنای تنهایی از کنارش رد میشدم

اره رفتم نشستم کنار یه دختر بچه ک شاید سه سالش بود و وقتی روی تاب نشست پاهاش ب زمین نمیرسید..

خب اونقدرها هم عجیب نیست که یه دختر نوزده سال ودو ماه وبیست روزه با مانتو و شال مشکیش و موهای کوتاه تو صورتش بره و بشینه روی تابی که آخرین شاید اخرین باریه ک از کنارش رد میشه

حالا چای دستم گرفتم و پشت پنجره اتاقم چشم هامومیبندم و همون عطر یاس همیشگی..

من دارم از این شهر میرم

نمیدونم چه اتفاق هایی قراره بیفته

ولی من دارم از این نوشته ها جدا میشم

کسی تو این شهر دلش واس قدمای من تنگ میشه؟



لااقل اگه خوندی برام بنویس..


  • ۹۶/۰۳/۲۲

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">